عکس نوشته ها

خزر‌شهر و همایون صنعتی‌زاده

به یادِ همایون صنعتی‌زاده که بی‌شک از نوابغ ایرانزمین بود، قسمتی از گفتگوی سیروس علی‌نژاد با همایون صنعتی‌زاده:

برگ‌های تازه

دو سه روزی با هم گفتگو کرده بودیم. به نظرم رسید حرف‌هایمان تمام شده است. گفتم هر چه حرف داشتیم زدیم، اجازه بدهید من شب برگردم به تهران. گفت نه، هنوز از یکی از شغل‌های متعدد من خبر نداری. خیال کردم به لاستیک بی اف گودریچ اشاره می‌کند که مدتی مدیر عامل آن بود. گفت نه، خزرشهر! گفتم خزرشهر به شما چه مربوط است. مگر پالانچیان و دارودسته؟ گفت چرا، ولی بنشین تا بشنوی.

حکایت کرد که وقتی به کلی از دستگاه دولت و شاه و دربار کنار کشیده بود، و دنبال مروارید و خرما و کار و بار خودش بود، یک روز عبدالرضا انصاری رئیس دفتر اشرف پهلوی تلفن کرد که به دیدارش برود. معلوم شد او را به عنوان مدیرعامل شرکت خزرشهر برگزیده‌اند. خزرشهر شهرکی است در کنار دریای خزر نزدیک محمود آباد. چند ده هکتار زمین گرفته بودند. شرکتی درست کرده بودند. از بانک تجارت ۱۵ میلیون تومان وام گرفته بودند که شهرسازی کنند. آقای پالانچیان هم که شریک عمده اشرف پهلوی بود، مشغول شهرسازی شده بود، اما یک شب که با طیاره از رامسر به سمت تهران حرکت کرده بود، در دریای خزر سقوط کرده بود و مرده بود.

صنعتی وقتی برای بررسی حساب و کتاب و سرکشی به شرکت خزرشهر رفت، از کارهای ساختمانی فقط چند تیر چراغ برق دید و از پول، فقط ۱۵۰۰ تومانی که در حساب باقی مانده بود. « نه خیابانی، نه خانه‌ای مطلقاً برهوت». با پانزده نفر از کارکنان و مسئولان شرکت به سرکشی رفته بود. هنگام ناهار گفتند در کازینوی بابلسر میز رزرو کرده‌اند. وقتی سرمیز نشستند، کارمندان سابق خزرشهر یکی یکی ناهار سفارش دادند. تا به او برسد که خود را به عمد نفر آخر گذاشته بود، در حدود ۳۵۰۰ تومان سفارش داده شده بود، نوبت که به او رسید پرسید پول ناهار را چه کسی پرداخت می کند؟ گفته بودند بالاخره ناهار را که باید خورد. گفته بود بله اما چه ناهاری. شرکت که فقط ۱۵۰۰ تومان پول دارد. پول ناهار اینجا که خیلی بیشتر می‌شود. آنها را برده بود جایی که نان و لوبیا بخورند. ۱۴ نفرشان در جا رفته بودند و استعفا کرده بودند و صنعتی را از دست خود خلاص کرده بودند. « فقط یک ارمنی بود که گفت من نان و لوبیا را می‌خورم. گفتم بارک الله! من با ماشین تو بر می‌گردم تهران ».

وقتی صحبت نان و لوبیا را می‌کرد تصور کردم اغراق می‌کند. اما اغراق نمی‌کرد. شاهدش را می‌توان در « در جستجوی صبح » عبدالرحیم جعفری پیدا کرد. جعفری نوشته است که یک روز زمانی که کار و بار فرانکلین سکه بود، به دیدار صنعتی رفته بود. هنگام ناهار بود و او مشغول خوردن نان و ماست. « در دفترش نشسته بود و نان و ماست می خورد. خیلی خودمانی گفتم من هم گرسنه‌ام، ناهار چه داری؟ گفت همین نان و ماست ولی اگر بخواهی می‌توانم بگویم یک نیمرو هم برات بیاورند! نشستیم به خوردن نان و ماست و نیمرو، و ضمن خوردن از این در و آن در گفتن.»

بعد از رفتن آن ۱۴ نفر و پاک سازی شرکت، فکر کرده بود که با خزرشهر چه بکند. « یک کارخانه خانه سازی بود در فنلاند، از دوره کاغذ سازی می شناختم. پیش آنها خیلی آبرو داشتم. (بعد از انقلاب دو نفر فرستادند که پاشو بیا فنلاند، اینجا برایت کار داریم. گفتم نمی‌آیم.) بهشان تلگراف زدم و پاشدم رفتم آنجا، گفتم یک محوطه مجانی در اختیار شما می‌گذارم، ده تا خانه نمونه بسازید نصب کنید، ما مشتری می‌آوریم که زمین بفروشیم خانه‌های شما را هم می‌فروشیم. گفتند چشم، تو بگویی ما می‌کنیم. خانه‌ها را از طریق بندر نوشهر فرستادند و نصب شد. پول تبلیغات هم نداشتم. با یک شرکت تبلیغاتی قرار گذاشتم که تبلیغات بکند. گفتم من پول تبلیغات نمی‌دهم اما هرچه فروش کردم یک درصد مال شما، قبول کردند. آنها شروع کردند به تبلیغات، من شروع کردم به مشتری بردن، و پول گرفتن. خلاصه سر یک سال ۱۵ میلیون قرض شرکت را پرداختیم. بعد رفتم پیش آقای انصاری گفتم آقا شرکت دیگر قرض ندارد. بنده از خدمت شما مرخص. آنها هم از خدا خواستند.»