




در شاهنامه، شاه «تخت» است و رستم «تکیه گاه». شاه میتواند بلغزد؛ پهلوان اگر برنجد، از ایران نمیرنجد. در بزنگاه، قهرش با شاه میماند، شمشیرش برای ایران برمیگردد. همین «وفاداریِ انتقادی» است که رستم را از پهلوانِ دربار به نگهبانِ وطن میبرد.
۱) مازندران: پندِ زال، شتابِ شاه، رفتنِ رستم
شاه جوان است و بلندپرواز؛ گوشش به پندِ پیر سنگین. میرود و در بندِ دیو می افتد. آنگاه، از زابل نامِ تهمتن را میخوانند؛ اعتراض به جای خود، یاریِ ایران بر جایِ نخست.
چو بشنید دستان بپیچید سخت
همی گفت: «کاووس خودکامه بخت!»
وگر تیز گردد، گشاد است راه-
تهمتن نشستهست اینجا با سپاه.
۲) هاماوران: «تختِ بَربَر» بیجانِ شاه، هیچ
دامِ ناز و نوش، کارِ کیکاووس را به بند میکشد. ایران بیسر میماند. رستم میتازد، اما پیش از گرز، سخن میفرستد: کینِ بیمهار، سودی ندارد؛ ستون کشور جانِ شهریار است.
نباید کزین کین به تو بَد رسد
که کارِ بَدی از مَردُمِ بَد رسد
مرا تختِ بَربَر نیاید به کار
اگر بَد رسد بر تنِ شهریار.
۳) پیمانِ سیاوش: اعتبارِ ایران، وفایِ عهد
سیاوش خون را با پیمان فرو مینشاند؛ شاه میخواهد بشکند. رستم کوتاه و روشن میگوید: شکستِ عهد، شکستِ آبروست؛ کلاهِ ایران از این بازی سبک میشود.
گروگان فرستد به نزدیکِ ما
کند روشن این رایِ تاریکِ ما
چنین گفت رستم که این است رای-
جز اینروی، پیمان نیاید به جای.
۴) رستم و سهراب: دفاع میهن، تلخیِ نوشدارو
دلِ رستم از شاه آزرده است؛ اما مرز، مرز است. میرود و با نادانستهترین تقدیر روبهرو میشود. فرجام، فریاد به درِ شاه برای درمان؛ و آن درنگِ رشکآمیز که مثل شد.
ز آن نوشدارو که در گنجِ تُست
کجا خستگان را کند تن درست
سویِ من فرستاد باید کنون-
مبادا که این درد ماند فزون.
۵) رستم و اسفندیار: استقلالِ پهلوان، دوامِ کشور
فرمانِ گشتاسپ: «رستم، دست بسته!» پاسخِ سیستانی روشن است. پهلوان کارنامهاش را به یاد می آورد؛ رهاییِ مازندران، هاماوران … و اکنون، تحقیرِ پهلوان؟
نه. احترامِ پهلوانی، حرمتِ ایران است.
اگر من نرفتی به مازندران
کجا بسته بد گیو و کاووس و طوس؟
بیاوردم از بند کاووس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را
که گوید: برو دستِ رستم ببند؟
نبندد مرا دستِ چرخ بلند!
رستم با شاه میستیزد، با ایران نه. در هر پنج قصه، یک حکم تکرار میشود: شاه اگر خرد بورزد، پهلوان پشتِ تخت است؛ اگر نه، باز پشت ایران.
شاهنامه دفتر حکومت نیست؛ دفتر حکمت است. در این کتاب، تخت ابزار است و وطن اصل. رستم – نمادِ این آموزه – اگر با شاه بسازد یا نسازد، در خطرِ کشور درنگ نمیکند. فلسفۀ فردوسی روشن است: تقدمِ وطن و دفاع از آن، فارغ از حاکمان و در هر حالتی. وفاداری به شاه، تا جایی که با خرد و مصلحتِ ایران سازگار افتد؛ و چون نیفتد، وجدانِ پهلوانی به کار میافتد و سپر میهن میشود. این نه رمانتیسمِ پهلوانی، که اخلاقِ سیاسیِ حماسه است.
همه سر به سر تن به کُشتن دهیم
ز آن بِه که کشور به دشمن دهیم
پس حکمِ نهایی همین است: شاه میآید و میرود؛ وطن میماند. معیارِ فردوسی نیز همین است – ایران بر
تخت مقدّم، دفاع از سرزمین بر رضا و غضبِ حاکمان.